دوباره برگشتم
نه واقعا چرا باید ننویسم؟
گیرم کسی نخواند. خوب نخواند. برای دل خودم که می توانم بنویسم.
روزگار بدی نیست. دانشگاهی که درس می خونم شاگرد اولم و دانشگاهی هم که درس میدم رتبه یک نظرسنجی دانشجوها.
فی الواقع روزگار خوبی است. 4 تا همکلاسی خوب دارم که با سه تاشون بیشتر از همکلاسی هستم. سه تا دوست فوقالعاده.
پروفسور لگن هاوزن آمریکایی الاصل مقیم ایران هم که به شدت دوسش دارم و کلاسش یه دنیاست.
تو مدرسه شاگردهام برام جشن روز معلم گرفتن. کیک گرفتن زدن و رقصیدن و کلی بهم انرژی دادن.
دخترم دوم دبستانه و درساش خیلی خوب داره می ره جلو. هرروز داره خانوم تر می شه و دلنشین تر.
خودمم پنج کیلویی سبک تر شدم و باشگاه می رم و بزودی دوباره نینوازی رو شروع خواهم کرد.
هوا هم فوق العادس و باید دوچرخه بردارم شبا و برم دور دور!
خوب همینها خیلی خوبن.
نیستن؟
صبح خوبیه. هوای ابری و مرطوب و کمی سرد.
دوباره باروون خواهد زد امروز.
اون عدسی که دیشب درست کردم برا حدود سی و پنج نفر بس شد. کمی بیشتر حتی. برا همکادای سمیرا تو کانون هم کشیدم.
همکارا کلی حال کردن. خوشمزه شده بود.
با حدود پونزده هزار تومن مواد اولیه برا سی و پنج نفر صبحونه آماده شد. یعنی نفری حدود 450 تومن! با پول نون (نصف سنگک یا بربری) میشه دست بالا با نفری هزار تومن یه صبحونه مشتی داد. بعد این بچه های مدرسه ما مجبورن برن از بوفه مدرسه ساندویچ آشغال کتلت بگیرن 2000 تومن که سیرشونم نمی کنه.
بچه هایی که تو فقر اقتصادی و البته فرهنگی دارن دست و پا می زنن. چی میشه سرنوشت اینا؟
تو گوشه کارگاه به آشپزخونه کوچیک درست کردم. اگه مدیریت اجازه بده می خوام توش برا بچه ها صبحونه درست کنم گشنه نمونن.
البته سرایدار و نیروهای خدماتی شاکی خواهند شد چون بچه ها دیگه از اونا نخواهند خرید!
معادله بدیه. برا سیر کردن بچه ها باید کاری کنی که در نتیجه اون سرایدار و خدماتی ها ضرر مالی کنن.
هر طرفو درست می کنی از اون یکی طرف می زنه بیرون.
روز خوبی بود. جمعه رو می گم. هم شب قبلش خوب خوابیدم و هم گوارشم بهتر بود. حدودای ده و نیم یه قرار داشتم با یکی از بچه های دانشگاه برا مشاوره مناظرات دانشجویی. با هم رفتیم از چشه آب برداشتیم. بعد رسوندمش خوابگاه. برا نهار نون گرفتم و سبزی و ترشی و زیتون. بتول خانم از صبح خونمون کار می کرد. نهار آبگوشت داشتیم. عصری یه باروون زد خدا. عالی بود. بتول خانم رو که رسوندم اومدم کمی موسیقی گوش کردم و چایی هوردمو لذت بردم از عصر جمعه باروونی پاییزی.
بعد شام درست کردم (کوبزی) و همزمان برا صبحانه فردای همه همکارام عدسی. بعد شام ظرفا رو شستم و آشغالو رو گذاشتم بیرون وهمه کارار ردیف که بشینم یه ساعتی مطالعه کنم و زود بخوابم.
روز خوبی بود و داشت با یه پایان ارامش بخش تموم میشد ولی یه حرف تلخ آخرشو خراب کرد.
هی
ساعت یک شد و من هنوز نخوابیدم. مریم تو خواب داره حرف میزنه انگار ناراحته یا چیزی مثل اون.
فردا روز پرکاری دارم.
حیف شد امروز. می تونست انرژی فردام باشه ولی برعکس شد.
این نامهٔ مارکس ارزش خواندن هزارباره را دارد:
«نامهای از کارل مارکس به همسرش جنی»
معشوق قلب من،
من دوباره برای تو نامه مینویسم، چراکه من تنهایم و همیشه برای من مشکل بوده که با تو به تنهایی در ذهنم گفتگو کنم؛ بدون اینکه تو چیزی دربارهی آن بدانی، بشنوی و حتا قادر باشی که به آن پاسخ دهی.
غیبتهای کوتاه، خوب است چراکه اگر دو نفر به طور دائمی و ثابت با هم باشند مسائل [زندگی] خیلی به هم شبیه میشوند و قابل جدا کردن و تمایز از یکدیگرنخواهند بود.
دوری، حتا برج و باروهای بزرگ را هم کوچک میکند؛ در حالیکه چیزهای خرد و مبتذل، در یک نگاه نزدیک به چیزهای بزرگ تبدیل میشوند.
عادتهای کوچک که امکان دارد در اشکال احساسی و به صورت فیزیکی سببساز اذیت انسان شود، زمانیکه آن شی از جلوی چشمان برداشته میشود، ناپدید میگردد.
احساسات عمیق که به واسطهی نزدیکی [و در دسترس بودن] افراد، شکل کوچک و تکراری به خود گرفته، به واسطهی جادوی فاصله رشد کرده و به ابعاد طبیعیاش بازمیگردد. فاصله سبب میشود که تو فقط از من و رویاهای تنهایم، ربوده شوی؛ و من با عشقم به تو، فورا درمییابم که زمان دوری را فقط باید بمانند خورشید و بارانی که برای رشد گیاهان مورد نیاز است، به خدمت گرفت.
زمانیکه تو غایب هستی، عشق من به تو، خودش را نشان میدهد و آن چیزی بس غولآساست و از انبوهی از تمامی انرژی جمعشده در جانم و همهی خصوصیات قلبیام شکل گرفته است. آن باعث میشود که من دوباره احساس کنم که انسانم؛ چراکه من حس عمیق و متنوعی را تجربه می کنم؛
مطالعه و آموزش و پرورش جدید، ما را گرفتار خودش کرده است؛ همچنین شکگرایی باعث شده که ما در تمامی ادراکات عینی و ذهنیمان به دنبال اشتباه بگردیم؛ تمامی اینها، طوری طراحی شده که ما را کوچک، ضعیف و غُرغُرو کرده است. اما عشق – نه عشق فویرباخی- نه برای متابولیزم و نه برای پرولتاریا – بلکه عشق به معشوق و به طور مشخص عشق به تو، باعث میشود که یک انسان مجددا حس کند که انسان است.
در این جهان ن زیادی وجود دارند که در بینشان تعدادی از آنها زیبارویند. اما کجا من میتوانم چهرهای که هر جزء آن و حتا هر چروک آن یادآور بزرگترین و شیرینترین خاطرات زندگی من است را پیدا کنم؟
حتا با وجود مواجهه با دردهای بیپایان و ضررهای جبرانناپذیر وارده بر من، تو شکایتی نکردی.
من با بوسه زدن به درد، آنرا دور میکنم، زمانیکه بر صورت شیرین تو بوسه میزنم
بدرود عزیز دلم.
تو و بچهها را هزاران بار میبوسم.
کارل
*) این نامه در ۲۱ ژوئن ۱۸۶۷ در منچستر (انگلستان) نوشته شده است.
فلاسفه عموما از دو نوع عقلانیت سخن گفته اند. عقلانیت نظری و عقلانیت عملی.
اما نوع سوم عقلانیت هم هست. عقلانیت عاطفی! شاید عجیب باشد از ترکیب عقل و عاطفه صحبت کنیم.
ساده ترین تبیین برای عقلانیت عاطفی همان نحوه استفاده از کلکات و جملات برای بیان یک منظور واحد است.
نحوه گرفتن زهر کلام! نحوه شیرین کردن یا حداقل کمترتلخ کردن یک خبر خیلی تلخ.
عقلانیت عاطفی وقتی است که بتوانید از عواطفتان به صورت کنترل شده در راستای یک هدف عقلا درست(مبتنی بر باورهای خودتان) استفاده کنید.
جایی که عقل عملی به ما می گوید چه کاری خوب است عقل عاطفی به ما می گوید همان خوب را چطور انجام دهیم.
چگونگی افعال از خود بودنشان مهمترند.
و چقدر عقل عاطفی ما نقص دارد!
درباره این سایت